الهی! مظهرِ عشقِ تمامِ آدمیان، نشانِ تیشهٔ فرهادِ کوه کن باشد!
که نقشِ پاکیِ شیرین کشد به خاره و سنگ، و گرد از رُخِ آن نقش تا بیفشاند
نجابتِ قصهٔ عشقِ آسمانی ها، نمادِ آبرویِ بیستونِ شیدایی، و هفت رنگی هرگوشه و چمن باشد
مرا به خاکِ درت آستانه بخش، ای عشق! که سردسارِ زمستان شده ست جان و تنم
علاج حدتِ سرمایِ این بهارانم، تموزِ معرفتِ دستِ مهربانیِ تو، به رویِ شانۀ زخم آگنیده تن باشد
سکوتِ وحشییِ در حلقِ من گره شده است، که باتهوعی در زنده گی نفیر کشم
چه کورگرهِ خسیفی؟ چه راه گُم نفسی؟ که می کشد ز نُک پا، که دَم زدن باشد
به هُرم غایله ها سوخته ام ببینیدم، که دَمِ من تۀ این بیت هایِ خشم فشان
برایِ قامت واگویه هایِ مُخته نَوا، برایِ عُرضۀ این دشتِ پر سراب نمای،
تلالویی به ستادن و مَن شدن باشد
سرودگر چو شدی خیره سر مباش! مباش! که فاعلات و فعولت شوند بی دم و درد
چنین سخن به سخنگوی، تلخ و بی تردید، همان تنیده شده جامه، نی، کفن باشد
نفس کشم چو درآیینه هایِ ذهنِ خودم، صدایِ”گرسنه ترینی” مرا نهیب زند:
_”غبارِحرص، چرا کُشته دردِ زرداران؟” که آدمیتِ شان دستِ سوختن باشد ”
به رویِ شانۀ من آسمان اگر بغضش، بترکد و همه عالم ستاره ریز کند
ستاره هایِ درخشانِ فصل هایِ امید، به رویِ دامنِ غمناکِ این وطن باشد
٭٭٭
بیا کنارۀ من ای شهودِ عشق و امید! که مانده گیست به دل شور و وجد و بی تابی
و بی قرارِ شنودن که: _”… دوستت دارم”، از آن عذوبت جانبخش، از آن دهن باشد
محمد اسحق فایز
۱۱ عقرب ۱۴۰۲
کابل