هستیِ ناپایدارم، پاک در بر می کشید
شعله ای می رفت در بادِ هوا، از تن مرا
از دلِ سوزانِ من سر، شعله دیگر می کشید
قطره هایِ اشک، رخشان، رویِ پوستِ صورتت
پیشِ مردم هایِ چشمت گوهرِ تر می کشید
جانِ من می سوخت دردنیایِ ناپیدایِ خویش
دود از نبضم به گردون راه و معبر می کشید
پلک هایت مثلِ سوزن درنگاهم می خلید
آخِ درد آلوده از حلقم صدا بر می کشید
کاش می دیدی که مرغِ جانِ من نجوا کنان
مثلِ ققنوس از میانِ شعله ها پر می کشید
کاش این پایانِ من می بود و هی خاکسترم
آسمان را در تباهی ها سراسر می کشید
محمد اسحق فایز
۲۵ عقرب ۱۴۰۰