نداده اند اگر جمله آب و نانِ شما
گرفته اند به خواری و درد جانِ شما
بشر مگر که به جنگل دوباره باز شدست
که تا به مرگ، تهی مانده بود خوانِ شما
میانِ کوچهٔ تان گرد و دود سر زده بود
که کس نیافت در آن سوی ها نشانِ شما
کشیده بود مگر آسمان پنبه به گوش
که تا به مرگ بنشود او فغانِ شما
فدایِ گریهٔ تان باد شعر هایِ جهان
که سوگوار ننالیده از زبانِ شما
چقدر کاخ نشینان ز مهر ببریدند
چو سودِ خویش گرفتند از زیانِ شما
شکسته باد در و بامِ این زمان که ندید
نوایِ ضَجهٔ مغموم و نا توانِ شما
الهی زار شود دارِ بی غمی که در آن
نمانده بود کسی را چنین گمانِ شما
محمد اسحق فایز
۲ عقرب ۱۴۰۰
کابل