فکر می کردی که در من خاطری آباد بود؟
چشم غمگینت که سویِ آسمان پرواز داشت
چون کبوتر بود و دیگر از قفس آزاد بود
مردمی در دیده گانت در گلویِ پر ز بغض
پشتِ معنایِ غریبِ غصه در فریاد بود
روز هایِ ما همان شبهایِ تاریخِ سیه ست
هر قدر شب قصه کردیم، قصهٔ بیداد بود
قصهٔ اندوهِ ما را گفت شبگردی به من –
– قصه یی از نامرادی هایِ مادر زاد بود
لعبتی شیرین که می خوانِیدش آن را زنده گی
نا امیدی هایِ سوگ اندودهٔ فرهاد بود
اینقدر گردون که خالی گشته است، از آسمان
روشنایی، کاین همه بر خاک می افتاد، بود
می تپیدی در دلم، از گردشِ رنگم بپرس
بر تپیدن گوئیا این عشق را بنیاد بود
یک شب از کوچِ پرستو ها به من می خواند باد
قصه هایش داستانِ مقتل و جلاد بود
آدمی، مانند اشکش سازِ اشکستن کند
آدمی کی تار و پودش زآهن و فولاد بود
گاه در خود می غنود و خوره می شد در دلش
دام می گسترد و بر راهِ خودش صیاد بود
محمد اسحق فایز
۴ میزان ۱۳۹۹
کابل