شنیده ام به تنت رخنه کرده بیماری!
خدای در دهد این دردِ خاطر آزاری!
مباد آن که فلک روزِ مان سیاه کند
و پیرِ میکده افتد ز شور و بیداری!
چمن که داشته جز باغبان فرزانه
که بیندش به پریشانی و دل افگاری!
همان که با زرِ ذهنش نموده زریابی
همان که کاخِ ادب را نموده معماری!
شنیده ام که مِهین پیشوا و مرشدِ عشق
دلش شکسته ز ابنایِ خیره انگاری!
ملالت آمده، تنگش گرفته است به بر
خدایِ من! نکنی آینه گیش، زنگاری!
مرا نماند به دل چون قرار و آرامش
نماند برسرم عقل و نماند هوشیاری
صدا زدم که:” بزرگا! تهمتنا! برخیز!
مبادت اینکه مرا غیرِ خویش پنداری!”
بلند شو! مشو اینگونه رنجه از دنیا
نصیبِ دشمنت استاد! رنجه و خواری!
ببین زمانه رها کرده پشتِ بی هنران
نشسته است پیِ زخم و فاضل آزاری!
مباد مأمنِ آزاده گان رها از تو!
و بزمِ شادیِ ما خالی و جدا از تو!
هنوز قصه و ننوشته ها فراوانند
و خامه ها و فروهشته ها فراوانند!
هنوز دفتر و دیوانِ قصه پویا نیست
زبان که هست، ولیکن فراز و گویا نیست!
بلند شو! پدری را ز رویِ ما مه دریغ
که ما به دامنه ها مانده ایم، مانده ستیغ!
اگر برایِ تپیدن هنوز دم مانده ست،
برایِ شامِ رفاقت، ستاره کم مانده ست!
به پیشِ خیلِ قلمدار، چون طَلایه بمان!
به خاطرِ همه مان دامنِ گلایه بمان!
سپاهدار! چنین از سپه کناره مشو!
برایِ این قلمت سوگ و سوگواره مشو!
نباشی ار، همه دل ها شکسته می ماند
به رویِ ما همه درهایِ بسته می ماند!
4 قوس 1399
کابل
_________________
در کنار تابوت استاد:
بگردون دودِما برخاست استاد!
تو ما بودی و ما بی “ما”ست استاد!
بگرد از ره که در طوفانِ سه رنگ
ادب در این وطن تنهاست استاد!
قلم بی رونق و خامه زنان خوار
به مرگِ خامه واویلاست استاد!
سیاهی خیمه افراشته به هر سو
پِگاهی گشته ناپیداست استاد!
تو رفتی شامِ ما تاریک تر شد
همان شامی که بی فرداست استاد!
صدایِ واصف از غربت شنیدی
که گوید:” مِهر نامیراست استاد!؟”
میانِ ما گُسسته تار و پیوند
علایق سُست و بی معناست استاد!
بساطِ ما چو شادان بود از تو
چو رفتی، خانه نازیباست استاد!
بِگَرد از ره که کاخِ فیضِ فرهنگ
شرار از پیکرش بالاست استاد!
شب هردم میخورد خونِ ستاره
شب آرایان چه بی پرواست استاد!
اگرچه شب شباشب خون بریزد
شب آخر دامنش رسواست استاد!
برو بالا، خدا را آستان بوس
بگویش:” خانه پر غوغاست”! استاد!
بگویش:” بر تنِ جنگل، دلِ کوه
شرار و شعله ها برپاست!” استاد!
بگویش:” از چه در این کشورِ شوم
خذف شایسته و والاست؟” استاد!
بگویش:” عزتِ هرچه ستمگر
چِرا پیوسته سربالاست؟” استاد!
بگویش:”مامِ درد و فاجعه، چون
شب آبستن، سحر زایاست؟” استاد!
بگویش:” گر تو خورشید آفریدی
شبانِ تیره چون پایاست؟” استاد!
بگویش:” از تو داریم شکوه بسیار
شکایت، بیش نازیباست!” استاد!
بگویش:” زین چمن تاراج بردار
که خاکش الامان گویاست؟” استاد!
بگویش:” کودکانِ ما به هر سو
پریشان مانده، بی رویاست!” استاد!
بگویش:” از پسِ این تیره شب ها
شبِ ما از چه بی فرداست!” استاد!
پس از آن باش در مینو، سپهبد،
که نامت زنده و ماناست، استاد!
بامدادِ ۲۱ قوس ۱۳۹۹
کابل – شفاخانه چهار صد بستر
محمد اسحق فایز