مغزِ من جوش میخورد از درد، گویی که آشیانِ اژدار است
در خودم گشته ام چو آواره، کوچه کوچه غریب و تنهایم
روحِ من دستِ سانسورِ زمان، شعرِ من زَهره خورِ اجبار است
خنده هایم شهیدِ بی یاری، مویه هایم سرابِ بیداری
سینه سنگینِ سنگ هایِ صبور، “نان”، سودایِ تلخ پندار است
شام همدوشِ من چو شاهدِ شب، شوربختی شهود و شب کوری
جگرِ جانِ من جریحۀ رنج، جستجوگه دمن دمن، خار است
می خزم درخودم چو کِرم به گور، میخورم شیمۀ تفقدِ خویش
کودکِ اندرونم آشفته، گوهرِ عاطفت فشرده به مُشت
منِ من مثلِ جانِ من نومید، ضَجه در بغض کرده، بیمار است
خانه ابری و دیده گان ابری، هر چه آینه هاست زنگاری……٭
مِنگری بر رُخش چو، تصویرت، خود نمودارِ درد و آزار است
شکوه تا می کنم به دارِ افق، پاسخی نیست از سویی، گویی
مِهر در حلقِ خاوران در بند، درِ اسپیده ها نگونسار است
هله محبوبِ روزگارِ خراب! شیرۀ رَز به پیاله ام پرکن
در خراباتِ سرخِ این معنا، گیسو افشان، سه تار را سُر کن
بُبَرم، حال و هوش یک امشب، که پَریشان و رنجه آلودم
چه بُد این زندگیِ خاک آلود، شصت و پنج سال شد نیاسودم
دَر بده تار و پودِ جانِ مرا، در شرارِ تنت و قوغم کن
روشن از دیده گانِ جان بخشت، این دوچشمانِ بی فروغم کن
ای چو من مانده پاک ای یاران! از صدا مانده اید و خاموشید
سوزِ اندوهِ بی گمانِ منید، که در اندوهِ خویش می جوشید
چه نیستان فرازِ خاک زدید، تا نوا هایِ درد بار شما
بسرایم برایِ خاطرِ تان، بنویسم کنم نثارِ شما
به کجا در کدام دامن و کوه، یار! پهنا دهم هوایت
تا شرر خیزد از پر و بالم، قُقنُسی بر کشد صدایت را
از پری هایِ خانه قصه کنم، که جگر، پاره می کنند ز درد
تا خدا بشنود بدان بالا، مگر آوایِ ناله هایت را
پیشِ این آسمانِ خشم آلود، رویِ این دشتِ خاک خُرده و گرد
هفتخوانی به راه ات افتیده، که از آن ها گذر کنی چون مرد
باش تا سر به گوشت آورم و مخته در سوگِ سروِ باغ کنم
غم آواره گانِ عالمِ جان، پیشِ هوشِ رخِ چراغ کنم
آن دو آهویِ شوخِ چشمانت، دّر دهد روحِ سردِ بی دردان
تا نروید میانِ زوزۀ باد، ضجه و آهِ پاکِ دل سردان
***
هله ای آفتابِ پیر برآ! از بلندایِ خاوران، هله ، زود!
که طلسم سکوتِ من شکند، که بکوچد ز رویِ دامنه دود!
٭- من این بند مشهور شعر نیما را چند جا عاریت گرفته ام:
“خانه ام ابریست ابریست”
محمد اسحق فایز
۲۱ جدی ۱۴۰۱
کابل