یک رقم هستم به بندِ رنجِ بی پایانِ خویش

یک رقم هستم به بندِ رنجِ بی پایانِ خویش
یک رقم با او اسیرِ خَلوتِ پنهانِ خویش

او دلش شادان که خونِ من مَکَد هردم زِ تن
من قناعت گرکه از او می کَنَم بنیانِ خویش

در بیابانِ حضورِ خشک و تارِ زندگی،
اُشتُر آسا قُوت می گیرم، گه از گوهانِ خویش

این چه عمر و سرنوشتی هست؟ _کز بیچاره گی
بسته ام الفت کنارِ رنج، در زندانِ خویش

تکه تکه روزگارم فرشِ راهت گشت، آخ!
نازِ من! کی زان طرفها میکنی پرسانِ”خویش”

در پناهِ خاطراتت، زنده هستم حالیا،
وام دارِ دیده گانِ مردمِ گریانِ خویش

می روم یک جایِ دوری خَلوتی سازم به پا
تا در آن تنهایی ای زیبا
ترا یاد آورم
می خورم سوگند: -” آتش می زنم جان و تنم!
گر نگرید خونِ دل، آنگاه از چشمانِ خویش”

محمد اسحق فایز

10 حوت 1401
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *