از نشستِ لاله هرجا ارغوان آموختیم
جز دروغی بیش نتوان بود ما را کمدلی
سینه از قندیلِ سرخِ کهکشان آموختیم
از کشاکشهای این گُرسیوزانِ روزگار
سالها شد رستم و ببرِبیان آموختیم
عشوهی جولانِ بذرِ نیستی را چارهایم
صدفراسو هیچ، از هستی گمان آموختیم
بر فرازستانِ هر آنجا خدا افشاندهایم
بهرِ هر بیگانگی اینجا زبان آموختیم
دم به دم پیوسته ما درد و دریغِ رنگ رنگ
از نگشتنهای گشتارِ زمان آموختیم
عشق را موجِ جنونِ جلگههای خون چه کرد؟
ما که در یک اتفاق از ناگهان آموختیم
ما مدامالزندگان را کَی بُوَد پروای مرگ
هرکجایی بُود تا بودیم جان آموختیم
هلال فرشیدورد
از مجموعهشعر: نگوگویهها