به سر در بیشدی بردن دمد محشر چه میخواهی
جلو از نیستی در بندگی کیفر چه میخواهی
برائت از ضرر در زندگی مرگ است و بس، دیگر
سر زیبندهای این خاک را افسر چه میخواهی
هوای قلهها از سر بیرون آور عقابِ من!
زمینگیر است سقف آسمان شهپر چه میخواهی
به میزان زمان گفتم یقین مرغ سلیمان را
که از کلکان کیکاووس انگشتر چه میخواهی
امید از خاک و آب و جوشهها برکن که یک چندیست
جهان غرق زمستان است بار و بر چه میخواهی
نیاید حاصلی جز پوچی از گلهای دور از نور
به روی کاکل دوشیزهگان چادر چه میخواهی
بیان بیبیانیهای باران بیابان را
به بازآبادِ بازار زبان منجر چه میخواهی
قرار بیقراریهای ما قید قیامت نیست!
بشرجان! اینقدرخیز اینور و آنور چه میخواهی
به غیر از ریزش خون جگرگاه پسر، دیگر
بگو با رستم ای گودرز از خنجر چه میخواهی
چه تقصیری شکستت داد ای نسل پسا سیمرغ
چنین بیهوده از پر کرده خاکستر چه میخواهی
به پیشآهنگ جنگ شیر گشتاسبی نمیبینم
ز جان رومیانِ بیگناه، قیصر چه میخواهی
الا ای پیشگو پیشآ و در پیمانه پروا ریز
به این پیچیده در زولانه آهنگر چه میخواهی
به پیمان هنرهای خود و تمکین این دریا
به صید آوردهای داراب را گازر، چه میخواهی
سحر کن باسفر در آب حیوان دست و جان تازه
هما و خواجه و دارا و اسکندر چه میخواهی
به باغ داغ آتش چند در سوز ثمر سوزی
درخت بار بار آورده بار آخر چه میخواهی
نمیدانم چهمیگویی، مسیحا این چه تعبیر است:
روان از پیکرِ این جان بیپیکر چه میخواهی
سراپا از ازل در بیخدایی خفته در خوفیم
به تکوین بت تقدیر ما آزر چه میخواهی
چنان ابراووشی گل کن جهان پر ز آذر را
خودآباد درون خویش را مضّطر چه میخواهی
به سازِ انقلابِ سیر امکان دیده بالا کن
امید از شایدِ این قشر روشنگر چه میخواهی
به خون، دل بسته از بیآسمانیهای دوران دل
پناه آورده را در بیکسی پرپر چه میخواهی
میان فاقگیهای دل دریوزهات گنج است
به دریاب خدا از بیخدا مصدر چه میخواهی
رواج خستگی بالاست از همسایگی سایه
به این برگشتهبختآلودگان اختر چه میخواهی
درین بیدولتی ملت شدن سخت است ای آدم
از این گرداب خون بیمدعا گوهر چه میخواهی
غم نان شب و بیروزگاری مرگ تدریجیست
وطن ای دردمند خفته در بستر چه میخواهی
و با خون تو فردای تو سرقت میشود سرباز
بگو سرباز ای سربازِ در سنگر چه میخواهی
به ویرانی و خونریزی کمر بستیم چون قابیل
نصیبی جز غم و اندوه ازین کشور چه میخواهی
خدا ناکرده این دیدار بار واپسین باشد!
به این فرزند بیباک از خدا مادر چه میخواهی!
به بیخوبی گرفتاریم و ناپویی فرایند از_
عطشکاران آتشپرچه الی شر چه میخواهی
چهگویم از کشاکشهای سرد زندگی اینجا
بیا از پرسش احوال ما بگذر، چه میخواهی
به پایانداز رفتن در رسیدن آمدن داری
توازن ز این سبکبالان بیلنگر چه میخواهی
به اینخوشباوریها کی شود تکلیف خون روشن
که از خاک است آغاز بشر داور چه میخواهی
عَرَض پیچیده در آفاقِ وجدان این چه آزرم است
ندارد عرصهی منظور ما منظر چه میخواهی
حقیقت در دل صد ناگهان پیدا و پنهان است
سکوت از آب و خاک و آتش و صرصر چه میخواهی
به تمرین خودآرایی رموز باهمی آموز
تکامل ز این عقبگردان بیجوهر چه میخواهی
خدا را اینهمه جبر از چه با خود داده ای پیوند
نگاهم مانده در تردید نیلوفر چه میخواهی
چراغ مجمع آغوش تحقیق است چشمانت
به تنهایی تو خود صد لشکری لشکر چه میخواهی
به دست آوردهای حالا که رمز سیف آغوشم
به رقص آ بازکن پهلو بزن دیگر چه میخواهی
فضا پامال پیمان گشت و آداب تکاپو خوار
و دور از صاحبش سگ جف زنان، رهبر چه میخواهی
نه روشن میکنی جان را نه آتش میزنی تن را
تعارف بس کن ای خورشید از خاور چه میخواهی
سفر اینگونه بیمقصد جوابی کو که پرسم با_
سحرسوداگرایان حذر پرور چه میخواهی
برادر! خانهات آباد باد از “یا علی”بگذر
سراغ از ماجرای دلدل و قنبر چه میخواهی
بیا ای رفته دور از خویش تجدید خودآیی کن
اگر، در سنت و قرآن و پیغمبر چه میخواهی
چه ارزان کرده این سجدهگدایان مفتخواری را
درودی جز ندای یاری از منبر چه میخواهی
بقا را ای نهنگِ رنگِ نیرنگِ دو رنگی بس
دراین توفانکده آینده را ابتر چه میخواهی
نه پروایی نه انصافی توقع جز رذالت از_
شرنگآلودهاندیشان شبششدر چهمیخواهی
به هوشآ این چهگفتار است دریا نوش من، وحشی!
سرود و ساز و سوز و ساقی و ساغر چه میخواهی
به افزون عذابِ ما اگر دلخوش نهای جانا!
درنگ از گردش یکمشت گردشگر چه میخواهی
بساط چیدهی بیسرنوشتی را مپرس از ما
من و این هرچهمیخواهی و اینک سر چه میخواهی
ازین بالاتر از جانِ به خونآغشتهی ما آخ!
الا ای زندگی_ ای دیو، ای اژدر چهمیخواهی
خدایا کیستی بر خیز و دست از دامنش بردار
که اندوه زمین بالاست بالاتر چه میخواهی!
هلال فرشیدورد
رستاق
فروردین ۱۳۹۹