در این بازی اگر حیرانِ حیرانم کند بازی
قلم پیوسته در دستان لرزانم کند بازی
هرازگاهی که بر ناگفتههای خویش میتازم
به سازِ آسمان، امواج وجدانم کند بازی
به جوش آرد دل خاکِ سیه، خاکسترِ رنگم
اگر بیجا، اجل با جان ویرانم کند بازی
چه بازی میکند با این من ویرانهجان بازی
که دل در آبشارِ شورِ چشمانم کند بازی
من و مستی من و مستی چنین بادا که تا بادا
به میدان قیامت طفلِ ایمانم کند بازی
نمیبازم، نمیبازم به هر رنگی که پروازد
جهان، همواره گر در مرگ یارانم کند بازی
ندارد حاصلی جز روسیاهیهای پیدر پی
دوسه پستی که با خون خراسانم کند بازی
هلال فرشیدورد