دل از سنگینیِ بار تباهی ریخت در پایم
کسوفی سخت در راه است
شفق پا مانده پشتِ صورتِ دروازههای خفته در تردید
جهان سر در گریبان
آفتاب حیران
گوش هستی چُر
خدا روییده در هرجا
و من سرشار از جنس «چهباید کردنم» اینجا
و آنسوتر
جلوتر از زمان وارونه در خود خفته باورها
همه سر در گریباناند
غرور تیرگی را
حاصلِ کار سحر پاشیدگان دانند
چه یک آغشته از اضداد آوایی
اگر مردی تو ای شاعر!
کمآیی نفرت همنوع را پیهم پذیرا باش
فرو در خویش باید رفت
تا آن ناکجاآباد سر درگُم
ازین پیهم شنیدنهای ناهموارِ این بیچارگان خفته در تکرار بیرونآ
قدم در وسعتِ خلق جهانِ تازۀ بگذار
فرو بر تارک این زندگی
پُتکِ شعور خویش را کُوبان
که این پتیاره دست ازجیب شک
بیرون کند روزی
اگر مردی تو ای شاعر!
سرودِ آنطرف از سوگ را
در من بکن جاری
که من خود شاعرم
دردم
زبانِ گریهای هر واژۀ شعرم خداگیر است
صدای باورم را
زندگان مرده در ویرانه میدانند
تو ای شاعر!
ای همزاد آزادی
ای آغاز بیپایان
ای دگرگردونِ گردنکش
بیا بنگر
سرِ فرزانۀ فردا به دوشان که پایانداز مرگ اینجاست
قدم گاهی
حضورِ آفلآفندانِ آفتخوی آکآمال میبینم
از مجموعه شعر نگوگویهها
هلال فرشیدورد