غمناکم از سکوتی که نجوا نمیشود
کو بشنود خروشِ خموشانهام یکی
جانجبریام، به ظرفِ زبان جا نمیشود
آسودگی به کوپهی آخر در این مسیر
جامانده در قطاری که کس”تا” نمیشود
در غمزمین خستهی پرغصه ای دریغ!
آرامشی، به ذرّه مهیا نمیشود
غم با هزار شیوهسیاهی بهسان مرگ
پیچیده در سرودی که معنا نمیشود
میپاید همچو سایه دلم لشکرِ شرر
دل، بیدلیل گمشده پیدا نمیشود
میپرسم از خودم: که کجایی؟ چهمیکنی؟
بیخویشم آنقدر که سرم وا نمیشود…
جاری شدن بهانهی رسم رسیدن است
هر قطرهای که لایق دریا نمیشود
هلال فرشیدورد