چو خود بلای خودم، دیگر از بلا چه غم است؟
دلا! به دوستی خویش عشقبازی کن
تو گر وفا کنی، از یار بیوفا چه غم است؟
غم این بُود که به کویش نسیم را ره نیست
اگر گذر کند از کوی او صبا، چه غم است؟
چنین که کوهِ غم از خلق بر دل است تو را
گَرَت معاملهای هست با خدا، چه غم است؟
«مسیح!» اگر همه عالم ز سِحر پر گردد
کسی که دارد موسیٰصفت عصا، چه غم است…؟
مسیح کاشانی