کسی انگار می خواهد ز من، تا با تو بنشینم !
تنِ یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم، تو را وقتی که میبینم !
تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم !
تو آن شعری که من جایی نمی خوانم، که میترسم
به جانت چشمِ زخم آید چو می گویند تحسینم !
زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟!
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینند
که این من، این منِ آرام، در مردن به جز اینم…
محمد علی بهمنی