و بعد غرقم میکنی در آبی ِکاشی…
سر می زنی از من ولی گلدسته می سازی
رقاصه ی مستی ولی سرگرم خون بازی
جامانده ای در مغزم از عشقی اساطیری
با گرمی می خانه و این خانه درگیری
پایت میان قصه و آوازه ات اینجاست
که گوی چوگانی ولی دروازه ات اینجاست
آوای عشقی، مانده ای در ضبط ماشینم
پاشیده ای از من به این آواز غمگینم
بر استخوانت حک شده یک درد تاریخی
«آن خط سوم» که منم با لهجه ای میخی
فواره ای از من ولی این حوض ها سنگی است
که کوه دردم، تیشه ام خودکار بی رنگی است
از تو نوشتم، واژه ها این خانه را خوردند
دندان عقلت بی تو این دیوانه را خوردند
صد پاره بودم، نیستی در خانه ام کز کرد
دندان عقلت آبی ام را رنگ قرمز کرد
در شهر راه افتادمت که جوی ها خون بود
دیوانگی کردم که قصه جای مجنون بود
مردی جویده، تف شده در هر خیابانم
ترمز بریدم از تو و از پیچ میدانم
پیچیده ام در تو که هم راهی و هم بی راه
که چاه کن بودی ولی من مُرد قعر چاه
از این جنازه رفتی و در کوچه ها ماندی
آواز بودی که مرا از ضبط می خواندی
گلدسته ها را ساختی اما اذانت مُرد
لب های من را دوختی آخر، دهانت مُرد
از شعرها رگ می زنی و رنگ می پاشی
پاشیده ام از خون میان حوض نقاشی
مستی به غم پایش رسید و باز دلگیری
در مجلس رقصت مرا شاباش می گیری
یک «محسن» اسقاط، نیمه مست، صد پاره
فواره ای در اوج ِ یک معشوق پتیاره
یک شعر نصفه، شاعری با درد دندانش
بازی چوگانی بدون گوی چوگانش
چپ کرده از دنیا و میدانی پر از گیجی
در حوض بی آبت دچار مرگ تدریجی
که آخر از اسطوره ات یک هیچ می ماند
از ضبط خاموشم کسی آواز می خواند
محسن عاصی