بیا بنوش میان سیاهیِ بالکن

بیا بنوش میان سیاهیِ بالکن
برای زندگیِ غصه‌دار گریه نکن

بنوش و بعد فراموش کن که کی هستی
که کِی برای… کجا رفته از… که چی شد چون…
.
بنوش و بعد فراموش کن کجا و کی ام
به جز رد لب و جای خراشی از ناخن

کسی نه منتظرت مانده و نه عاشقت است
نه باز مانده در و زنگ می زند تلفن

بیا بنوش و زنی لاابالی و خوش باش
دونده ای که کم آورده توی این ماراتن

بنوش و گوش بکن به صدای پای خودت
صدای پاشنه ی کفش هات در سالن

برقص و دخترِ شادی که بود و گم شده باش
اگرچه روی تنت مانده جای زخم و خراش

برقص… و بتکان خاک شانه هایت را
بگیر در بغل من بهانه هایت را

بچرخ و بعد فراموش کن کجا هستی
بگو هرآنچه دلت خواسته ست در مستی

زنی بدون گذشته، بدون آینده
که حالِ محض تویی، صورتی پر از خنده

بنوش و منطقِ خود را بگیر به بازی
بچرخ تا شب را به زمین بیندازی

بچرخ و چرخِ زمان را به دست خود خفه کن
بیا بنوش میان سیاهی بالکن
.
از این به بعد
فقط چراغ روایت کننده ی شعر است
که توی بالکن، خاموش
بدون حافظه، تنها نگاه خواهد کرد
.
دو سایه در بغل هم به ماه زل زده اند
به زندگی و به هم، بی نگاه زل زده اند

تمامِ شب را باید تلو تلو بخورند
نشسته اند که تا صبح آبجو بخورند

صدای زوزه ی آهسته ی دو تا سگ‌مست
به هم گره زده و بی خیال هر چه که هست

دو تا یکی شده توی سیاهیِ بالکن
و زنگ، زنگ… و هی زنگ می زند تلفن…

فاطمه اختصاری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *