نه رؤيايى به راه..
برمىگردم
به رنگهاى رفتهٔ دنيا
به موهاى مادرم!
پيش از آن كه پدر ببافدش
به خاک،
پيش از آن كه تو در آن به خواب روى
و آن كتابِ كوچكِ غمگين:
پيامبر شدن در جزيرهٔ متروک
از هم
به هم گريختهايم
از خاک،
به زير خاک
و انگار تمام جادهها را
با پرگار كشيده است
و انگار مرگ نقطهاىست،
كه به پايان تمام جملهها مىآيد.
و آن پرندهٔ كوچک،
كه رؤيای من و تو بود
در دهانش برگى گذاشتهاند
تا سكوت كند…
از شب به شب گريختهايم
دستهايت را به تاريكى فرو ببر
و هرچه را لمس كردى
باور كن…
گروس عبدالملکیان