شکفت شعلهی شوقِ پَرندگی در من
نفسنفس که چنین بال میزنی در خود
چگونه حاصلت از این تپندگی در من؟
بدوز چشمِ نیاسودنِ مرا بر باد
که مُرد چشمهی فردای زندگی در من
امان نمیدهد این موریانه ثانیهای
به تیغِ عقربههای جوندگی در من
دلم گرفت از این لحظههای بیآهو
پناه میبرم از این رَمندگی در من
اگرچه از همهسو تندباد می آید
نمیرسد به هوای دوندگی در من
میا به کوچهی بنبست، ای نسیم وزان!
گذشت لحظهی نابِ وزندگی در من
“فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی!”
بریز آتشی از شوق بندگی در من…
صادق رحمانی