در خیابانهای متروک میرفتند…
مرد بوی توتون میداد
و از زن برگهای لیمو میافتاد!
سر پیچ خیابان
مثل دو ستاره افتادند
دو نفر بودند،
یکی عاشق خواندن،
و دیگری شیفتهی شنیدن!
ناگهان مرد از خواندن ماند
و زن از شنیدن،
هنگام که نیلبک شکست…
دو نفر بودند
زن به او قلمی داد برای نوشتن
ومرد به او کفشهای سبکی داد برای گشتن
او با قلم نوشت: خدانگهدار
و او با کفشهای سبک آمد
برای خداحافظی…
ریاض الصالح الحسین
سینا کمال آبادی