ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
شاعر بساط سینهزدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شدهست
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شدهاست
در اوج روضه، خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار، دَم گرفت
وقتش رسیده بود؛ به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از “محتشم” گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژههاست؟
شاعر شکستخوردهی طوفان واژههاست
بیاختیار شد، قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد، واژهی لبتشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پابهپاش جهان گریه میکند
دارد غروبِ “فرشچیان” گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چهها کشید؟
بر روی خاک و خون، بدنی را رها کشید
او را چنان برای خدا بیریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لُهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه، روی نیزه ساخت
خورشیدِ سربریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن
پیشانیاش پر از عرقِ سرد و بعد از آن
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن
در خلسهای عمیق، خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس…
سید حمیدرضا برقعی