راهی به هیچ صحن و سرایی نداشتم

راهی به هیچ صحن و سرایی نداشتم
تب داشتم، امید شفایی نداشتم

من شهروند شهر فراموش بوده‌ام
در ذهن هیچ آینه جایی نداشتم

غم‌های عالم آمده بود از چهار سو
اما چراغ راهنمایی نداشتم

پا گیج بود و دست به هر سو که می‌گریخت
ظلمت ادامه داشت، عصایی نداشتم

همزادهای بختکی‌ام در گلوی من
فریاد را زدند، صدایی نداشتم

شب را شبیه شاخه‌ی بی‌نغمه زیستم
دیگر بریده بودم و نایی نداشتم

کم کم تمام روزنه‌ها بسته می‌شدند
یعنی که خوف بود، رجایی نداشتم

دست غریق بودم و کارم تمام بود
ای وای اگر که دست دعایی نداشتم

سید حسین میری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *