گلی به سر نزدی آفتاب و ماهم را
پرندهای که به نام تو بود از لب من
پرید و برد به همراه خود نگاهم را
رسیده و نرسیده به اوج سوزاندی
به هرم صاعقهای بال مرغ آهم را
بهار را به تمامی ندیده غارت کرد
سموم فتنه به ناگه گل و گیاهم را
مسیر خفته چنان در غبار آتش و دود
که گم کند دلم و دیده راه و چاهم را
به هر طریق که رفتم غم تو پیشاپیش
کمین گرفته و بر بسته بود راهم را
تمام عمر به رنج و شکنجه محکومم
که میدهم همه تاوان اشتباهم را
حسین منزوی