از آشنایان خود مکدر نیستم
رنجی که میبرم خصوصیست
و با افراد شادمان
اختلاف طبقاتی دارم
حلزونی را میشناسم
که از درک مسافت خود عاجز است و
به تندی کتاب میخواند
نگران نیستم که آسمان فلکزده را از من بگیرند
نگران بذری هستم که در کتفهایم کاشتهای
به گمانم بال
بار سنگینی باید باشد
بر دوش ملائک
پرنده بودن
انگیزه میخواهد
لطفاً
چشمهای مرا
در تودهای از ابرهای روان بستری کنید
و از من رعدوبرقی برویانید و
مرا ببارانید
بر مراتع حاصلخیز
آتشسوزی جنگلها تقصیر من نبود
من تنها نهال لاغری بودم
که بهسادگی سوخت
فراموش میکنم خودکارم را
که هرچه دوید
نتوانست بنویسد: دویدن
وجدانم را
به آسودگی در چمدان میگذارم و
به خانهی اجدادیام باز میگردم
اتوبوسی که عازم شهرستان است
بیشازاین خیال توقف ندارد
احمقانه نیست که شهری به این بزرگی دریا ندارد؟
به هر تقدیر
همین که آنقدر در خود فرو رفتهام
که میتوانم خود را
در یک لیوان آب غرق کنم
برای تشنگیام کفایت میکند
باید از خلق خدا کناره بگیرم
این نیز مرا کفایت میکند
حسین صفا