خيلي ببار ابر! كه دائم

خيلي ببار ابر! كه دائم
از تربتم درخت برويد
اين آرزوی اول من بود

از آرزو به بعد چه بودم
كبريت نيم سوخته ای كه
در حسرت درخت شدن بود

باران به شيشه زد كه بهار است
گفتم خدای من ! چه بپوشم؟
پس بانگ زد كسی درِگوشم؛
اي جامه ات لبم كه انار است!
آن قرمزی كه دوخته بودم
پيراهنت نبود كفن بود

دريا برای مردن ماهی
بی اختيار فاتحه می خوانْد
ماهی به خنده گفت كه گاهی
هجرت علاج عاشق تنهاست
اما درون تابه نمی پخت
از بس كه بی قرار وطن بود

قلبم! تو جز شكست به چيزی
هرگز نخواستی بگريزی
هرگز نخواستی بستيزی
با اژدهای هفت سری كه
در شانه ات به طور غريزی
آماده ی جوانه زدن بود

چشمت چكيده بود به عالم
من غرق چكّه های تو بودم
اما زمان سر آمده بود و
بارانِ تند بند نيامد

جان از تنم در آمده بود و
بارانی ام هنوز به تن بود

خيلی برَنج بال ملائك!
بال كسی شكسته در اينجا
خيلی مرا ببند به زنجير!
ديوانه ای نشسته در اينجا

ديوانه را ببند به زنجير!
اين آرزوی آخر من بود…

حسین صفا

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *