بگذاشته ام لای عبایم بدنت را
آنقدر که در کام تو اسرار عطش بود
با خاتم خود مُهر نمودم دهنت را
محشر شود آن روز که در وادی محشر ؛
بر باد دهی یوسف من پیرهنت را !
با بال ملائک زره ات بافته بودم
ترسم که بدزدند نخی از کفنت را
تو « مهدی » یاران منی ؛ خیز ز جایت
هی چشم به راهم پسرم آمدنت را !
اغراق اگر می کنم این بار خطا نیست
بر دوش تو باریست که بر دوش خدا نیست
آمیخت به دریای نمک نیشکرم را
تلفیق نموده است رسول و پسرم را
شمشیر به دست است … ولی اینکه علی نیست
تشخیص ندادم پسرم را ، پدرم را
لب تر کن و بگذار که اشکی بفشانم
تا آب به آتش بکشد دور و برم را
فرق تو و فرق پدرم فرق ندارد
از دور نشانم نده مشک قمرم را !
ای مثنوی آن روز رباعی شده بودی
قیچی زده انگار خدا بال و پرم را
اغراق اگر می کنم این بار خطا نیست
بر دوش تو باریست که بر دوش خدا نیست
مانند نبی وارد میدان شده بودی
پس بر اثر تیغ « فراوان » شده بودی
می خواست تو را تا به در خیمه رساند
افسوس که چون موی ، پریشان شده بودی
بر روی عبا چید بهم ریخته ها را
کوتاه ترین سوره ی قرآن شده بودی
دیدی که «حسین» است فقط ؛ نیست بجز او
انگار همین تازه مسلمان شده بودی
لبریز شد از کنج لبانت می و معنا
آن روز تو « سالار شهیدان » شده بودی !
اغراق اگر می کنم این بار خطا نیست
بر دوش تو باریست که بر دوش خدا نیست
حسین شیردل