چیزی نداشتم، هنرم را گذاشتم!
چیزی نداشتم ولی آنروز، دوستان
سرمایه خواستند، سَرَم را گذاشتم!
از درد و داغ، تا سخنی رفت بینِ ما
گفتی: شریک؟! من جگرم را گذاشتم!
بارِ گران به گُردهی یاران روا نبود،
مردانه آمدم کمرم را گذاشتم!
غیر از شرف نداشتم و با کمالِ میل،
میراثِ مانده از پدرم را گذاشتم!
اکنون زِ راهِ پیش دریغت مباد، من
پُلهای امنِ پشتِ سَرَم را گذاشتم!
قدرِ مرا بدان که جُز اینها که گفتمت
فردایِ روشنِ پسرم را گذاشتم…
حسین جنتی