وسط خستگی و بیداری…
شعرهایی ردیف و بی قالب
و دیازپام و زیرسیگاری…
مرد شاعر غزل غزل گم شد!
با همین دستهای خودکاری
اولش بغض و آخرش هم بغض!
حرفها را کسی نمیفهمد!
این جماعت به “زنده گی” راضیست!
باید از نو بزاید و سقط است!
زندگی شکل تلخ یک بازیست!
مادرم خودکشی نکرد اما…
سینهاش جنگ و ارتشش نازیست!
زندگی یک غریزهی محض است!
زندگی: یک تجاوز خونی!
روی هر تخت… آرزو کردم
توی سطل زباله من یک عمر
شعر بیعقده جستجو کردم!
باز چاقو به دست من افتاد…
تا کمر بردم و فرو کردم
خودکشی شاخ و دم مگر دارد؟!
روز از نو! وَ شب همان گریه…
خسته از حرفهای بی بنیاد!
خسته از “درک میکنم”هاشان…
خسته از داد و خسته از بیداد!
تیشه بر فرق سر…چه شیرین است،
گور خود را فقط بِکَن فرهاد!
عقربم! حبس ِ اینهمه شعله!
تیشه بر ساقههای بیریشه…
ریشههایی که خسته از آباند!
در نزن! پشت در کسی مُرده!
تووی هر خانه، صد نفر خواباند…
داسهامان درو شدند انگار…
مردمانم اسیر مرداباند!
با همین دستهای خودکاری…
مردمانم به مرگ خود مشغول…
لشکرم تووی درهای افتاد!
گل اگر بود… زیر پا له شد!
غنچهام پرپر و پَرش در باد…
مرد شاعر به یاد مادر بود…
فحش مادر به این جهان میداد!
من امیرم! شکفته هم بودم…
امیر شکفته