چند چیز است که باید سر ِ دل هم بِکِشم
دورم و دورم از آن ساز و صدای نَفَسَت
که برقصم وسط ِ خانه و کِل هم بکشم
پس طبیعیست که شب ها بنشینم یک جا
یاد تو باشم و سیگارِ کَمِل هم بکشم
دل من خوش به همین بستهی آبی رنگ است!
مثل شومینهی برقی وسط ِ فصلی سرد
شعله را در بغل ِ چوب نگه داشتهای
آن گلی را که برایت شب عقد آوردم
گرچه خشکیده ولی خوب نگه داشتهای
روی هر طاقچه و توی هرآنچه کُمُد است
آن همه شیشهی مشروب نگه داشتهای!
من در آن خانه فقط جنس ِ اضافی بودم؟
دورم و دورم از آن شب که مرا خوابی بود
در سرم بین دو افراطی ِ عاشق ، جنگ است !
آه ای فکر ِ عزیزم ! برو و صبح بیا
وقت با حوصله و دل ، همه با هم تنگ است !
پس طبیعیست که شب ها بنشینم یک جا
دلِ من خوش به همین بستهی آبی رنگ است
هرچه من را به تو نزدیک کند دلخوشی است
آن نبودم که نَگُنجم به دل و حوصله ات
گرچه من شیفتهی فلسفه بافی بودم
آن نبودم که نباشم … که نخواهم باشم
فکر کردم که به اندازهی کافی بودم
هرچه را داشتهای خوب نگه داشتهای
من در آن خانه فقط جنس اضافی بودم؟
که سپردی به خدا کار نگهداری را
«دوری» و «زنده به گوری» به هم آمیخته اند
بعد تو زندگی من همهاش خودکُشی است
دل سپردن به غزل های غم انگیز ِ صفاست
گوش دادن به صدای نَفَس ِ چاوشی است
دلخوشم بعد وَفاتم به تو نزدیک ترم
هر چه من را به تو نزدیک کُند دلخوشی است…
بعد از این خانه ی تو خانه ی ارواح من است…
یاسر قنبرلو