مثل زنی که جرات ِعاشق شدن نداشت
در شرم…مثل تازه درختی که ناگهان
یک صبح ِبرگریز، لباسی به تن نداشت
مثل پرنده ای که قفس باورش نکرد!
مثل جنازه ای که امید ِکفن نداشت…
این ارض ِدست چین شده، موعود ما نبود
این سرزمین ِسوخته بوی وطن نداشت
پایان کار، مسخره ی گرگ ها شدیم
آغاز قصه یوسف مان پیرهن نداشت
دیو سپید هرچه که بود و نبود، بُرد
افسوس…شاهنامه ی ما تهمتن نداشت!
حامد ابراهیم پور