در کنار سرک سِتاده بلند، روح افسرده ی درختان را
رفتن و پشت سر ندیدن بود، صبر و امید ته کشیدن بود
دیدم اشکی که در چکیدن بود، بی تو … خمیازه ی خیابان را
اوج دلتنگی قناری و، وسط آسمان بباری و،
بسته بر بال های کوچک خویش، کوله بار بزرگ عصیان را
دیده ام بی تو زهر خندی که، سر ِ آسیمه ی سپندی که،
روی آتش به رقص آورده، خُرده های دل پریشان را
خالی جاش بود، حس کردم، خاکِ نمپاش بود، حس کردم
با بهاری که سرد در راه است، غم آشفته گی ریحان را
من کنار تو … آه صد افسوس، ابر بر روی ماه … صد افسوس
چشم هایم براه … میبارد، نم نمک قطره های باران را
من در آیینه دیده ام گاهی، عمق اندوه و حسرت ِ واهی
روح آشفته ی درختان و بی تو … خمیازه ی خیابان را
نگین بدخش