چیزی دگر نمانده به جز استخوانِ من

چیزی دگر نمانده به جز استخوانِ من
ای عشق از چه باز دمیدی به جانِ من

دیگر مرا رها بکن از گیرو دار خود
چون بیشتر از این نه بُود در توان من

از بسکه درد می کشم و رنج می برم
اکنون نفس رسیده دگر در لبانِ من

مویم سپید گشته قدم چون کمان شده
اکنون رسیده پیری و فصل خزان من

هرچند خاطرات کسی می کشد مرا
اما گذشته است و عزیزم زمانِ من

عبدالمبین امین

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *