ای عشق از چه باز دمیدی به جانِ من
دیگر مرا رها بکن از گیرو دار خود
چون بیشتر از این نه بُود در توان من
از بسکه درد می کشم و رنج می برم
اکنون نفس رسیده دگر در لبانِ من
مویم سپید گشته قدم چون کمان شده
اکنون رسیده پیری و فصل خزان من
هرچند خاطرات کسی می کشد مرا
اما گذشته است و عزیزم زمانِ من
عبدالمبین امین