در کتاب رویا هایش
با خیالات خودش بازی میکرد
با شنیدن صدای لرزان مادرش
“زود باش ، باید فرار کنیم”
راهی نمانده
زلزله به اندامش آمد
دستانش فرش زمین شد
پاهایش عصا شکستهی بود
راهی بی سرنوشت را طی میکرد
به آینده نامعلوم می اندیشید
آرزوهایش را پشت سیم خار دار
در وطن جا گذاشت
هر قدر دور تر میشد
عنکبوت عشق دور اش می پیچید
دلش بیشتر به سمت وطن!
پرواز میکرد
از دل کوه ها که می گذشت
با سنگهای تماشاگر درد دل میکرد
دلش شب روشن را میخواست
که همه دور سفره خالی نشسته بودند
امیدوار بود
زندگی را باید دوباره ساخت .
عاقله قریشی