از حرکت ناموزون روزگار
که درج تاریخ شود
از پدری !
که پیشانی عرق دیده و
دستان آبله بسته اش
هنوز سختی ها را تحمل میکند
چشمان اش هزاران سخن نا گفته را
در دل مخفی کرده
از مادری که گریه هایش را
زیر چادرش پنهان میکند
از دختری که آینده باریک اش را
لای کتاب هایش مخفیانه میخواند
از روزهای آشفته ما
که کوله باری سختی ها را بر دوش می کشد
مانع حرکت عشق به سمت درس و تعلیم
حکایت تلخ ایست
زلزله ایست بر وجود ما
جهان و سیاستمداران چشم بستند
همه چیز و حتی امیدواری
صدای ما را خفه کرده
هر روز به انتظار نشستهایم
تا تلویزیون خبری تازه را در زندگی ما فرو کند
و ما به سمت صلح میرویم
رفتن رسیدن نیست
هرجا پا میگذاریم
گرگها رد ما را پیدا میکنند
قلم بنویس!
کلمه ها قاتل جان ماست
موی ما ریسمان دار بر گردن ماست
تهدید میشویم به جرم زن بودن
حتی در خواب!
از ترس!
تا صبح تب میکنیم
هذیان میگویم
آسمان چشمان ما پر از دود است
قلب ما پریشان تند تند میزند
مردم جهان چه بی رحمانه
تماشاگر اند
عاقله قریشی