انکار میکنی که هوایت گرفته است
لبخند میزند؛ هیجانیست؛ می رسد
با شاخهی گلی که برایت گرفته است
کُوشی که وانمود کنی خوشدلی، ولی
یک حسِ غمگنانه فرایت گرفته است
خوانی غزل به خواهشِ بسیار او، مگر
حُزنی گلوی زمزمههایت گرفته است
از شوق یار میگذری از تمامِ چیز
اما دلت هنوز نهایت گرفته است
صادق عصیان