از لابلای زخمهایم چشم روئیدهاست
از این دست گرسنه خوشههای خشم روئیدهاست
دهانهای پر از خونم لبالب جیغ شد جان را
صداهایم زنانه میدود طول خیابان را
گلویم شیهههای سرکش صد اسب نارام است
گلویم اسبهای زخمیِ رنج سرانجام است
به روی گُردهام رود ِ نمک میپاشی از شلاق
تو را عُق میزنم هربار بین خون و استفراغ
به من خیره بمان ای ترست از تکثیر چشماچشم
به من خیره بمان در انتظار شهر خشماخشم
به این طوفان پنهانی
به این چشمان طوفانی
سرانگشتان حیرانی
نشانههای عریانی
به اینها خیره شو!
به اینها خیره شو کز چارسویت تیر خواهد شد
که خشم از دستهای بسته هم تکثیر خواهد شد
به این رگهای نورانی
لبالبهای طغیانی
بدنهای نمیدانی
هزاران جان زندانی
به اینها خیره شو!
“در اینجا چهل زندان است، به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین خشم در زنجیر”*
شعیب حمیدزی