قصیدهٔ یازدهم ایضاله

قصیدهٔ یازدهم ایضاله
ای رخت مجمع جمال شده
مطلع نور ذوالجلال شده
عاشق روت لم‌یزل گشته
شاکر خوت لایزال شده
ذروهٔ عرش و قسوهٔ ملکوت
زیر پای تو پایمال شده
در نوشته سرادق جبروت
محرم پردهٔ وصال شده
با جمال قدم لقای تو را
در ملاقات اتصال شده
هرچه او خواسته شده موجود
وآنچه ناخواسته محال شده
بهر تو نیستی شده همه هست
همه هست از تو با کمال شده
از پی جرعه‌دان مجلس تو
طینت آدمی سفال شده
ساقی مجلس تو فیض قدم
جرعه‌ای خیر انتیال شده
کرده دعوی عقل کل باطل
معجزاتت گواه حال شده
سایه از تاب آفتاب رخت
در نهان خانهٔ زوال شده
از بیان تو شکل میم و دو نون
حل کن مشکلات ضال شده
عقل در مکتب هدایت تو
دیو بوده، ملک خصال شده
از شب و روز زلف و رخسارت
عالم مهتری نکال شده
ز انعکاس شعاع طلعت تو
آفتاب آینهٔ مثال شده
تا حکایت کند ز عکس رخت
روی خورشید با جمال شده
تا نشانی دهد ز ابرویت
ماه در هر مهی هلال شده
تا معطر ریاض قدس شود
از سر کوی تو شمال شده
هر سحر مقبلان قدسی را
روی خوبت خجسته فال شده
دل دیوانگان روحانی
در سر آن دو زلف و خال شده
حلقه‌داران چرخ بر در تو
حلقه در گوش چون هلال شده
ورد ارواح در جوانب قدس
الف و حا و میم و دال شده
برده نامت مسیح در سر گور
مرده در شور و وجد و حال شده
ز آب رویت خلیل را آتش
گلشن و منبع زلال شده
حاجت سایل از در تو روا
بیش از اندیشهٔ سال شده
ابرش عزم پیروان تو را
ساحت لامکان مجال شده
صفهٔ آسمان و صدر بهشت
چاکرت را صف نعال شده
از مدیح تو عاجز آمده عقل
ناطقه در ثنات لال شده
قدر تو در جهان نگنجیده
نعت تو برتر از خیال شده
نظری کن به مفلس عوری
دل و دین رفته، جاه و مال شده
عمر در ناخوشی بسر برده
عیس بی‌خوشدلی وبال شده
کرده در شرع تو شروع ولیک
نفس بر پای او عقال شده
بر در قرب تو چگونه بود
مرغکی پر شکسته بال شده؟
راه ده بر درت عراقی را
ای درت جمله را مآل شده

قصیدهٔ در مدح شیخ حمیدالدین
که برد از من بی‌دل بر جانان خبری؟
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟
ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را
که چنو یار ندارم به جهان دگری
رو سحر خاک کف پای کریم‌الدین بوس
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست
گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری
خدمت بنده به وجهی که توانی برسان
که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری
در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران
هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری
برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر
چند نالد ز فراق رخ تو لابه‌گری؟
تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام
چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟
دوستان منتظر مقدم میمون تواند
بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری
گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان
چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟
بر خیال تو شب و روز همی گریم زار
چه کنم؟ همرهم و می‌دهمش دردسری
تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما
در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری
بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم
تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری
من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟
که ببیند رخ تو دیدهٔ کوته‌نظری؟
از برای دل من روی به هر کس منمای
کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیده‌وری
از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت
ورنه بودی به سر راه تو هر بی‌بصری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *