از حال دل به دوست نه امکان گفتن است

از حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنای
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آن را که دل سوی جم می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب
مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است
عاشق شکسته پاش نه در پیش نست و بس
هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی سخن وصل از آن دهن
باور مکن که آن سخن نامعین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
کمال خجندی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *