حلاونی بدل و لذتی به جان نرسد
حلاوتی که نرا در چه زنخدان است
هزار یوسف مصری به قعر آن نرسد
تو هر طرف که کشی نیر من ز رشک آنجا
پر شوم که بهر سینه ذوق آن نرسد
مکش مرا که ز بس لاغری همی ترسم
که روی تیغ تو ناگه به استخوان نرسد
کجا به ما رسد آن زلف کز زنخدانت
فتاده ایم به چاهی که ریسمان نرسد
چنین که نسبت روی تو می کنند به ماه
چگونه از تو سر او به آسمان نرسد
مرا سریست که بر خاک پاش خواهم سود
زمفلسان خود او را جز این زیان نرسد
نعیم و لذت دنیا اگر چه بسیارست
به ذوق بادة صافی ارغوان نرسد
کمال تا نشوی هیچ مگذر از در باره
که زحمت تو بدان خاک آستان نرسد
کمال خجندی