وز عارض او چشم ترم آب دگر داشت
رخسارة ساقی و لب جام و رخ شمع
هریک از فروغ رخ او تاب دگر داشت
مهتاب شد از روزنه و تیره نشد چشم
کین خانه ازو پرتو مهتاب دگر داشت
هرجا دل سودا زدهای بود کشان کرد
زلفش که به هر سلسله قلاب دگر داشت
در حسرت عناب لب او دل رنجور
از خون جگر شربت عناب دگر داشت
تا به این گربه بدان گوش رسانند
بر هر مژه چشمم در سیراب دگر داشت
دوشینه کمال از می میخانه ننوشید
کز شوق لبش ذوق می ناب دگر داشت
کمال خجندی