کامروز چشم فتنهگری برگشادهای
در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک
داد مرا تو از لب شیرین ندادهای
هستند در زمان تو خوبان گلعذار
لیکن از این میانه تو زیبا فتادهای
چون آفتاب بر همه روشن شد آنکه تو
از حسن و لطف از مه تابان زیادهای
از خط تو ز غالیه هر نقطهای که هست
داغیست آنکه بر دل عنبر نهادهای
با آنکه ریخت غمزهٔ شوخ تو خون ما
با عاشقان هنوز به جنگ ایستادهای
گفتم کمال از قد سرو نو بر نخورد
عشقت بگفت رو که در این ره پیادهای
کمال خجندی