ای بوده با تو ما را خویشی و آشنایی

ای بوده با تو ما را خویشی و آشنایی
با آشنای خویشت تا چند بی‌وفایی؟
دل می‌دهد گواهی کز ما دلت ملول است
آری تو راست فرمان باری تو جان مایی
ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان
گر لطف می‌نمایی ور جور می‌فزایی
گر عاقلی و مجنون بگذار عشق لیلی
در عاشقی رها کن ناموس و پارسایی
نزدیک‌تر ز جانی نزدیک ما و با ما
چون ماه روی خود را از دور می‌نمایی
آیا بود که یک شب ناخوانده بی‌رقیبان
چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآیی
بی‌خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی؟
چون نیست بی‌تو عمرم ای عمر من کجایی؟
بیچاره‌ای که باشد همچون کمال بی‌دل
در محنت غریبی در قصه جدایی؟
کمال خجندی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *