جان علوی آرزوی عالم بالا نکرد
در فراق او گذشت آب از سرم این سرگذشت
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نکرد
وعده مهر و وفا کرد آن جفا گستر به من
چون نبود اصل این سخن را هر چه گفت اصلا نکرد
گردی از نعلین آن مه ناگهان رفتم به چشم
دیگر آن نعلین را از ننگ من درپا نکرد
گرچه زان خط دودها برخاست از هر سینه
دل بروی او چو خالش نقطه پیدا نکرد
دیده ما گر ز بهر اوست خون افشان چه باک
طالب در احتراز از جوشش دریا نکرد
از سعادت کس دری نگشود بر روی کمال
تا خیال روی او در خانه دل جا نکرد
کمال خجندی