رخ نو شمع و شبستان همانکه میدانی
نماز شام تو پیدا شدی و شد فی الحال
ز شرم روی تو پنهان همانکه میدانی
اب تو آرزوی جان مردم است و مرا
از آن لب آرزوی جان همانکه میدانی
اگر بوصل مداوای ریش دل نکنی
رود ز دیدهٔ گریان همانکه میدانی
گر به غمزه کی سعی ناوک اندازی
رسد به جان ضعیفان همانکه میدانی
مگر به باغ ز پیراهنت نسیمی رفت
که پاره کرد گریبان همانکه میدانی
دل کمال بویت همین که رفت از دست
روان شد از عقب آن همانکه می دانی
کمال خجندی