آن خونبها بود که دگربار میکشد
ترسم کشند از حسدم بار و همنشین
گر گویم این به کس که مرا بار میکشد
آن قامت چو تیر و دو ابروی چون کمان
پیوسته میکشد دل و هموار میکشد
در انتظار کشتن خود تا به کی چو شمع
میسوزدم چو عاقبت کار میکشد
فکر میان او مکن ای دل که این خیال
تن را تار میکند و زار میکشد
ای آنکه صحتم طلبی زودتر مرا
بنما به آن طبیب که بیمار میکشد
بسیار زنده کرد لبش گفته ای کمال
بسیار هم مگوی که بسیار میکشد
کمال خجندی