پدید نیست نشانش مگر نهان شد از و
اگرچه در غم اوه شد هلاک من نزدیک
بدین قدر ستمی دور چون توان شد از و
براه عاشق اگر بحر آتش آمد عشق
زنیرگیست که چون دود بر کران شد از و
بدان گناه که بی او به خواب میشد چشم
چنان زدم شب هجرش که خون روان شد ازو
کمال عمر گرانمایه ات به سودا رفت
چه مایه بین که درین راه ترا زیان شد ازو
کمال خجندی