آه من بی مه رویت به فلک بر میشد
اشک میآمد و میشست ز پیش نظرم
هرچه جز نقش تو در دیده مصور میشد
مه به کوی تو شب چارده خود بینه میگشت
چو به آیینه روی تو برابر میشد
هرکجا زان لب شیرین سخنی میگفتند
سخن قند نگفتم که مکرر میشد
قدر وصل تو دل امروز نکو میدانست
اگر آن دولتش این بار میسر میشد
هر نسیمی که شب از زلف تو در مجلس ما
میگذشت از دم او شمع معنبر میشد
آنکه وقتی نگران بود بر آن روی کمال
گر همیدید کنونش نگرانتر میشد
صفت عارض چون آب تو در دفتر خویش
بیشتر زآن ننوشتم که ورق تر میشد
کمال خجندی