وز دیده با خیال لبت آب میچکید
زآن لب چو میشنید حدیثی دل کباب
میسوخت چون نمک به جراحت همیرسید
در پیش میفکند سر خود قتیل عشق
از شر این گناه کز آن تیغ میبرید
ناکرده سر قلم سر زلفت کجا کشیم
دال است زلف تو نتوان بیقلم کشید
پیش تو روز و شب چه برم نام مهر و ماه
چون مهر دیگری نتوان بر تو به گزید
گیرم که باد با تو برد آه این ضعیف
از باد تاله پشه کمتر توان شنید
چشم کمال روی تو دید و به گریه گفت
چشم رونده چون تو در اقلیمها ندید
کمال خجندی