گر خون من از شوخی ریزد بگذاریدش
من که آن روز کز خشم به کف تیغی
گونی بر قیبانت بر بسته بیاریدش
تخمی که ازو روید درد و غم دلداری
تن خاک کنید آنگه در سینه بکاریدش
دارم هوس خالش گوئید به آن لبها
من خاکم و او دانه با من بسپاریدش
ما هست اگرش افتد میلی به بلندیها
بر بام دور چشم من گیرید و بر آریدش
تعلیم دهیمه کینش باز از حسد و او را
سازم به شما دشمن با دوست نداریدش
گر نقش کف پایش بر آب توان بستن
حیف است به خاک ره بر دیده نگاریدش
با آنکه کمال آمد پیشش ز خمی کمتر
در چشم رقیب از خس کمتر مشماریدش
کمال خجندی