غبار خاک در او چو در خیال آرید

غبار خاک در او چو در خیال آرید
به نور چشم خود آن نونیا میازارید
گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش
چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید
گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی
ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید
اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف
بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید
ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست
مرا بخت دلی همچو خود مپندارید
به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا
هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید
از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال
مسافر بر و بحر است حرمتش دارید
کمال خجندی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *