ز عشق سینه که رنجور شد شفا چه کند
اگر نظر نگمارد به عاشق درویش
عتابت و کرم خویش پادشا چه کند
گرفتم آن سر زلف از سنم ندارد دست
شب وصال که افتد بدست ما چه کند
را چه جرم که خود می رود دل از دستم
دلی که خود رود از دست دلربا چه کند
چو در بهشت نمائی جمال کو رضوان
بگو به حور که دیگر کسی ترا چه کند
خیال عارض تو نیست در دل بی عشق
چنین لطیف چنان جای بی هوا چه کند
دعای جان تو گفت ابرویت چو دید کمال
نیازمند به محراب جز دعا چه کند
کمال خجندی